شیرجبهه

شهید حاج حسن بهمنی
در میان تمام دوستان و نیروها، ‌به شیر روز و زاهد شب معروف بود. به هیچ وجه از دشمنان داخلی و خارجی ترسی نداشت.
در مقطعی که مسئولیت تهران را به عهده داشت، با دشمنان داخلی ـ ضد انقلاب داخلی و منافقین، که در اوایل انقلاب سازماندهی شده بودند، برای انجام مأموریت هایی مثل ترورکور، بمب گذاری، ترور نیروهای حزب اللهی و شخصیت های برجسته ی نظامی و سیاسی ـ حاج حسن با جسارت فوق العاده ای با آنها برخورد کرد.
هر گاه که از خانه های تیمی گزارش می رسید، به محض اینکه نیروها را به آن منطقه اعزام می کرد، خودش هم سریعاً در محل حاضر می شد.
خودش در انهدام چند خانه ی تیمی مستقیماً حضور داشت. در همین رابطه در خاطرم هست، زمانی که به شهادت رسید، بچه ها در تشییع جنازه ی ایشان شعار می دادند که: «فریاد یامحمدا ـ کشتند شیر جبهه را. »

پا برهنه در بیابان

شهید فریدون بختیاری
تا ظهر، خارها را از پایش در می آوردم. پایش پر از تاول های بزرگ شده بود. بعد از ظهر بلند شد، کفش هایش را پوشید و گفت: «من می روم».
گفتم: کجا؟ با این حالی که تو داری‌، مگر می شود راه بروی؟ بمان تا فردا!
اما انگار اصلاً نمی شنید. دم در که رسید، به او گفتم: نمی گویی چه شده بود؟
خندید و گفت: «می خواهی بدانی؟ می گویم به شرطی که نصیحت نکنی! سر مرز ایران و عراق با چند تا از انقلابیون عراقی قرار داشتم برویم برای شناسایی مناطق. من دشداشه پوشیده بودم. اعراب آن منطقه هم کفش نمی پوشند، پا برهنه هستند. من هم مجبور شدم کفش هایم را دربیاورم. پیاده روی و شناسایی دو روز طول کشید. گرسنگی اذیتم می کرد. هر کسی به ما شک می کرد، آن دو عراقی یک جوری دست به سرش می کردند. توی راه برگشت، یک پیرزن عراقی رادیدم. دلش برایم سوخته بود گفت: «این کیه که به این حال و روز افتاده»
آن دو نفر جواب دادند که: «از سربازهای صدام است. می خواست فرار کند، ما او را گرفته ایم. می بریم تحویل بدهیم.»
پیرزن یک تکه نام خشک کوبید توی سرم و گفت: «بدهید کوفتش کند، دیگر از این غلط ها نکند.»
همان تکه نان هم بعد از دو روز، غنیمتی بود. تقریباً کارمان تمام شده بود که فهمیدم قضیه ی شناسایی لو رفته است. چاره ای نداشتیم، پا گذاشتم به فرار! فقط می دویدم. پا برهنه بودم و بیابان هم پر از خار. تا مرز ایران چند کیلومتری می شد. با تمام قوا می دویدم. اصلاً دلم نمی خواست اسیر شوم! به مرز ایران که رسیدم، دیگر طاقت نیاوردم و از حال رفتم؛ غش کردم. وقتی به هوش آمدم، پایم درد می کرد و می سوخت. بعد که می دانی! زحمت درآوردن خارها با خودت بود! حالا هم اگر اجازه بفرمایید مرخص شوم!»
دفعه ی بعد که به دیدنم آمد، فقط یک دست داشت؛ کتش یک آستین داشت. گفتم: «پس دستت کو؟... قطع شده؟... مجروح شدی؟»
مثل همیشه خندید. بعد، از زیر اورکت، دستش را که به گردنش آویزان بود نشان داد و گفت: «ای بابا! بادمجان بم که بنده باشم، آفت نداره! شما نمی خواهد بترسید!»
گفت: «با عراقی ها تک به تک شده بودیم، من و دو رزمنده ی دیگر! قرار شد آنها تفنگ ها را پرکنند، من شلیک کنم. یک لحظه نگاه کردم و دیدم اثری از آثار آن دو رزمنده نیست! مهمات هم تمام شده بود. از بد حادثه، گلوله ی عراقی رو به رویی ام، مستقیم خورد به کتفم. خودمانیم، دستم را برداشتم و فرار کردم. احساسم می کردم الان است که بیفتم روی زمین. برای همین ترجیح دادم فرار کنم تا اسیر شوم!»(2)

پی نوشت ها :

1- یک ستاره از خاک، ص20-18.
2- حرف هایش به دل می نشست، صص21-20 و 14.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول